دسته در جا پا می‌کوبید و می‌غرید حالا همه عصبانی بودند. من نمی دانم چرا ته دلم راضی نمی‌شد نام بازرگان را کنار نام خمینی به زبان بیاورم؟ شاید ریشه در سال‌های سرد دور داشت.

به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از فارس، سید محمود گلابدره‌ای در کتاب «لحظه‌های انقلاب» در متن انقلاب حضور می‌یابد و با نگاه نافذ، ذهن خلاق و قلمی شیوا، رخدادهای پیرامون خود را توصیف، تفسیر و ثابت می‌‌کند و همین باعث شده که سیمین دانشور در توصیف این کتاب آن را نمونه موفق از «ادبیات تجربی» بنامد.

در بخش پایانی کتاب «لحظه‌‌های انقلاب»، گلابدره‌ای شرحی موجز و گویا از روشنفکران غرب‌زده و شرق‌زده‌ای ارائه می‌کند که سعی می‌کنند انقلاب اسلامی ایران را با تئوری‌ها و فرضیه‌های غربی و شرقی بسنجند که نتیجه‌ این کژراهه، دچار شدن اعوجاج فکری و انکار واقعیت‌های جامعه است. نمونه این آفت بزرگ را در اعترافات سعید حجاریان شنیدم که در دادگاه وقایع تلخ پس از انتخابات سال 88 گفت: «با شروع موج اصلاحات و به خصوص تشکیل جبهه مشارکت که به تئوری راهنمای عمل نیاز داشت، طبعاً از من توقع می‌رفت که به عنوان نظریه‌پرداز دست به کار شوم و تحلیلی علمی از شرایط جامعه، دولت و نیروهای سیاسی عرضه کنم تا راهنمای عمل حزبی قرار گیرد؛ با مقدمات فوق اکنون می‌توانم توضیح دهم که چرا نظریه ماکس‌وبر نظریه‌پرداز آلمانی قرن گذشته که مبنای تحلیل‌های ما قرار گرفت، هیچ ربطی به شرایط ایران ندارد.»

در اولین سالروز در گذشت نویسنده توانمند و متعهد کشورمان، سیدمحمود گلابدره‌ای، متن زیر را از کتاب «لحظه‌های انقلاب» تقدیم خوانندگان ارجمند می‌کنیم و از درگاه خداوند مهربان، برای آن سفر کرده رحمت و مغفرت مسئلت می‌نماییم. روحش شاد.

** در روزنامه‌ها خبری از قاطعیت و عصبانیت مردم نبود

امروز سه‌شنبه، 17 بهمن، از همان صبح زود، مردم ریخته بودند توی خیابان‌ها و شعار می‌دادند. مردم ذله شده بودند. مردم خسته شده بودند. مردم طاقتشان تمام شده بود. صبر و قرارشان ته کشیده بود. حالا همه کم‌کم متوجه شده بودند که نه زیر عبای آقا اسلحه است و نه توی صندوقخانه‌های خانه‌هایشان خمپاره‌‌انداز و نه از هیچ سمتی، هیچ کمکی می‌رسد. تا قبل از این که آقا بیاید امیدی بود. اما حالا همه صددرصد باور کرده بودند که باید خود آستین‌ها را بالا بزنند. دیگر این شعار «رهبرا، ما رو مسلح کنین» هم، بو و برنگی ازش بلند نمی‌شود.

آقا دیشب یک کلام گفته بود: «مردم با اعتصابات و تظاهرات ادامه بدهید.» و حالا مردم باز ریخته بودند توی خیابان‌. اما نریخته بودند که شعار بدهند یا به بختیار بد و بیراه بگویند. بختیار، برای مردم مرده بود. آمده بودند که بعد از خیابان به خانه و جا و مکانی بروند که مسلح بشوند و بعد هم کار را یکسره بکنند. در روزنامه‌ها اما، خبری از این عصبانیت و قاطعیت نبود. با این و آن مصاحبه بود. همه جا مصاحبه بود و این‌ و آن، که سال‌ها آرزو می‌کردند.

اسمی و عکسی‌‌ ازشان در روزنامه‌ها چاپ شود، حرف‌های گنده‌تر از دهانشان می‌زدند و جملاتی را که سال‌ها حفظ کرده بودند و سال‌ها در خانه و در جمع دوستان «به سلامتی گویان» گفته بودند، حالا در روزنامه‌ها باز می‌گفتند و می‌گفتند: «این انبوه خلق، خود به خود ریخته‌اند توی خیابان و رهبری درست می‌خواهند و حزب متشکل می‌خواهند و برنامه‌ریز می‌خواهند و باید مهارشان کرد و بهشان جهت داد و جمع‌شان کرد و نظرهای گوناگون و توانایی‌هایی که حالا دارد هرز می‌رود، یکجا جمع کرد و فلان کرد و بهمان کرد.» البته تنها می‌گفتند و فقط می‌گفتند و هی نمونه و فرمول و خط مشی و جهت و فکر و نظر  ایده‌‌ و راه و روش‌ها را با همان جملات و کلمات که در ذهنشان با هزار زحمت این همه سال نگه داشتند بودند و از بس گفته بودند، حالا بی‌اختیار، بی این که یک لحظه فکر کنند که ممکن است معنی این واژه یا آن جمله را کسی نداند، هی بی‌کم و کاست می‌گفتند. انگار، خود از این مردم نبودند و در میان مردم نبودند و با مردم نبودند و چه خوب بود که چنین بود.

عجیب بود که تا به حال، حتی امروز هم این آقایان متوجه نشده بودند که به این «شلی‌»‌ها هم نیست که مردم خودبه‌خود راه افتاده باشند و خود‌به‌خود شعار تهیه کرده باشند و خودبه‌خود جمع شده باشند و خودبه‌خود حرکت کرده باشند و خودبه‌خود هم یک روز معین و یک ساعت معین و یک مبدأ معین و یک مسیر و یک مقصد معین را تعیین کرده باشند.

**نوشته‌های روزنامه‌‌ها نمک بر زخمم بود

اما، برای آن‌ها که در دل و بطن انی حرکت‌ها و این مسیر‌ها نبودند و از دور و از پشت شیشه‌ها و از پنجره اتاق‌هایشان، مردم را می‌دیدند و با فرمول‌ها و تئوری‌ها سروکار داشتند و مردم را محک می‌زدند، این‌چنین بود. اصل بر این نبود که موافق‌اند یا مخالف یا در این برهه از زمان چه می‌شود کرد؟ اصل، ترجمه کردن و تحویل دادن تئوری ضبط شده در ذهن را بازگو کردن بود و حرف زدن و چاپ کردن و در روزنامه‌ و روز بودن و ابنای زمان بودن و زرتی با دو تا کلمه، طرح  دادن و تعیین تکلیف کردن و کاری هم با اجرایش نداشتن و دو تا جمله گفتن و تئوریسین و طراح مشهور و قهرمان شدن بود.

عجیب بود که مردم هیچ توجهی به این حرف‌ها نداشتند. این حرف‌ها و اظهارنظرها برای آدمی مثل من که گاهی به روزنامه‌‌ها نگاه می‌کردم، نمک روی زخم پاشیدن بود وگرنه آن که نمک می‌ریخت، حقوقش سرجایش بود و راهش مشخص بود و آن که تنش زیر ضربه‌های مداوم شلاق، سیمی سرد این سال‌های خفقان و ظلم و زور،‌آش و لاش شده بود هم، تکلیفش معلوم بود. من اما هم احساس سوزش زخمی که بر تنم بود آزارم می‌داد و هم جز جز تیز و تند دانه‌های نمک را که روی زخمم حل می‌شد و فرو می‌رفت توی گوشت خونی و می‌رسید به استخوانم زجرم می‌داد. من درد را تا مغز استخوانم حس می‌کردم و همین حس بود که به دست و پا و گردنم بسته شده بود و کشان‌کشان، خرت‌خرت می‌کشاندم تا کنار مردم محروم، و از این موضع بود که نگاه می‌کردم.

**رهبری کردن انقلاب هم مثل آفرینندگی و خلاقیت هنری است

این که چرا تاکتیک و راه و رسم این انقلاب را این آقایان در نمی‌یافتند، خود برایم مسئله‌ای بود و حالا کم‌کم رسیده بودم و این استدلال را می‌کردم که رهبری کردن انقلاب هم مثل آفرینندگی و خلاقیت هنری است و تاکتیک و تکنیک و راه و روش هر انقلابی هم، اگر خالقش، خلاق باشد و رهبرش، راه‌دان باشد، راه و روش و تاکتیک و تکنیک جدیدی خلق می‌کند که برای آن‌‌هایی که فکر و ذکرشان در حول و حوش راه‌های رفته و پیموده شده و مشخص و طی شده دور می‌زند، نامشخص است و چون نامفهوم و دور از حد و حدود مطالعات و محفوظاتشان هست و نمی‌توانند هضم کنند و درک کنند و خود را وفق بدهند و شعورش را هم ندارند که زحمت بشکند و این راه جدید را زود دریابند و بگیرند، بنابراین نفی می‌کنند و طرد می‌کنند و هی با راه‌های رفته مقایسه می‌‌کنند و می‌گویند فلان جور نیست و فلان شکل نیست و با فلان راه نمی‌خواند، پس درست نیست.

این درست مثل نویسندگی و سبک‌های شناخته شده است. اگر نویسنده جدیدی، سبک جدیدی ارائه بدهد. آدم‌ فروش‌ها و زالوها و مترجمان با محک و معیارهایی که تا این زمان، مشخص و معین شده، او و کارش را می‌سنجند و چون با درک کور و فهم افلیج و ضبط صوت محفوظات ذهن خودشان نمی‌خواند، نمی‌پذیرند و باید سال‌ها بگذرد تا نسل‌های بعد برای این سبک جدید نام‌گذاری کنند و باز همین سبک، محک و معیار بشود و خوراک ذهنی نشخوارکننده نشخوارکننده‌های نو بشود و بازشاخی بشود برای آیندگان.

**هر رفتار و واکنش رهبر و مردم تازه و بکر است

می‌بینیم که این برخورد در همه زمینه‌‌‌هایی که با ابداع و ابتکار و خلاقیت سروکار دارد، همیشه بوده و همیشه هست و همیشه خواهد بود. انقلاب هم همین است؛ انقلاب اکتبر، انقلاب چین، انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب کوبا، انقلاب مشروطیت. با این که ریشه و اصل، انقلاب است و دگرگونی و نابودی ظالم و ستم و جایگزینی راه و روش تازه، ولی راه‌ها و روش‌ها حتی در جزئیات با هم فرق می‌کند و بعد که به پیروزی می‌رسد و ثبت می‌شود، خود، نمونه می‌شود و ده‌ها طرف‌دار پیدا می‌کند و ده‌ها نفر برای این که همان راه را بروند، راه می‌افتند و همه هم شکست می‌‌خورند. چون آن خالق و رهبری که راهش را خود با شناخت و شعور خود و خلقش انتخاب کرده اصیل بود و هر کسی هم که بخواهد راه او را برود و راهش را تقلید کند، چون او نیست و در حد و حدود او نیست و با او نیست، حتی اگر خود او هم باشد، شکست می‌خورد.

این را تاریخ ثابت کرده است. حالا این روزها مثل روز برای ما روشن است و هر لحظه می‌بینیم که هر حرکت و هر عمل و هر حرف و هر واکنشی که مردم و رهبری از خودشان می‌دهند، جدید و ناشناخته و بکر است و همین است که تا این لحظه، انقلاب را پیروز کرده و امروز به جایی رسانده که با این که ارتش مثل کوه، حالا تو خالی یا توپر، با اسلحه در مقابلش ایستاده و دولت با وزیر و وکیل و مجلس و مشاورهای نظامی نامی خارجی و داخلی راهش را سد کرده اما، او همچنان به پیش می‌رود. تا جایی که خود بختیار هم خنده‌اش می گیرد که با دست خودش راه را گشوده و حالا هم منتظر نشسته که دولتی در دولتش تشکیل بشود و وزرا، تک‌تک به وزارتخانه‌ها بروند و بعد هم نخست‌وزیر به نخست‌وزیری و ریزه‌ریزه، یواش‌یواش، زیر آبش را بزنند و کله‌پایش کنند.

حالا خودش هم وقتی در مصاحبه می‌گوید و پوزخند می‌زند و حس می‌کند که انگار شوخی‌شوخی دارند کار را تمام می‌کنند، دستپاچه می‌شود و می‌گوید: «حالا که شوخی‌ست وقتی جدی شد، ما هم با جدیت و قاطعیت جلوشان را می‌گیریم.»

**ناتوانی خود را به حساب اشتباه بودن راه انقلاب می‌گذارند

می‌بینیم که چه لحظه‌به‌لحظه، این انقلاب، راه جدید مختص خودش را می‌پیماید و به پیش می‌رود و برای آن‌هایی که راه‌های رفته را تجزیه و تحلیل می‌کنند و هی محک می‌زنند، خنده‌دار و مسخره و پوچ و بی‌معنی است. جالب این‌جاست که این عدم توانایی تطبیق دادن و عدم دریافت و درک خودشان را به حساب عوضی بودن و اشتباه راه انقلاب می‌گذارند و عقب‌ماندگی و درماندگی و دور افتادن و این حماقت خود را با خودخواهی و خودپرستی و خنگی همه‌جا هم جار می‌زنند.

روزنامه را مچاله کردم و به خودم گفتم: «چه مقاله‌ها و مطالب آگاهی‌دهنده‌ای، این روزها می‌شود در روزنامه‌ نوشت.» اما حیف که همان روابط و همان ضوابط و همان آدم‌ها، قرص و محکم، سرجایشان نشسته‌اند.

از ماشین‌ پیاده شدم و روزنامه را پرت کردم توی نهر و راه افتادم به طرف مجسمه.

دسته‌های کوچک در حرکت بودند. شعارها بریده‌بریده بود. خشم و غضب از چهره مردم، چکه‌چکه، می‌چکید کف خیابان. خون، چشم‌ها را گرفته بود. مشت‌ها گره کرده بود. صدا، تنها صدا نبود. صدا، فریاد و شیون و نعره بود. کسی کاری با اسم کسی نداشت. همه داد می‌زدند:

خمینی، بازرگان پیروز است

پهلوی، بختیار نابود است

بی‌وقفه، دسته پا می‌کوبید و مشت به هوا پرتاب می‌کرد و با عصبانیت می‌غرید و می‌کوبید و می‌رفت. تا مجسمه با دسته آمدم. ناگهان آسمان غرید. آسمان دگرگون شد. آسمان سیاه شد. هلیکوپترها غرش‌کنان، نه تند و سریع، آهسته‌آهسته، مرتب و منظم، سه‌تایی و دوتایی و پنج‌تایی و تکی درست از روی شاهرضا می‌رفتند. پایین بودند. حالا مانور می‌دادند. پشت سرشان، هواپیماها غرش‌کنان می‌آمدند. یک روند دود می‌کردند و به سرعت می‌آمدند و می‌رفتند. فانتوم‌ها و بعد هواپیماهای بزرگ، بی‌وقفه پشت‌ سرهم می‌آمدند. همه سرها به طرف آسمان، مشت‌ها گره کرده، دهان‌ها باز، نعره می‌زدند و «مرگ بر بخیتار» همه‌جا موج می‌زد.

** هنردوستان و جایزه بگیرانی که دیدنشان حالم را به هم زد

بخیتار ما امروز، همین حالا در مجلس بود و شاید هم از همان مجلس به ربیعی تلفن کرده بود که مانوری بدهد تا او هم بتواند به غرش هواپیماها اشاره بکند و قدرتش را به این باقی مانده وکلای سر و ته یک‌کرباس که مثل بقیه یا پولش را نداشتند یا توانایی‌اش را که فرار بکند، نشان بدهد تا دلشان قرص بشود.

هواپیماها و هلیکوپترها که گذشتند، مردم به فکر فرو رفتند. البته آن‌هایی که احساس مسئولیت می‌کردند برای تظاهرات و شعار و دسته راه‌انداختن به خیابان‌ آمده بودند وگرنه حالا این‌جا و خیلی جاهای دیگر مردم به فکر کاسبی بودند. مغازه‌های کتاب‌فروشی باز باز بود و همسایه‌هایشان هم باز بودند و عده‌ای انگار که آمده‌اند گردش، قدم‌زنان راه می‌رفتند یا می‌رفتند توی دانشگاه و در کپه‌ای سرک می‌کشیدند یا در بحثی شرکت می‌کردند یا در سکوت مطلق، خیره به خلق، قدم می‌زدند. امروز عجیب بود. هنرمندان نامدار ایران و مترجمان که به اشاره شهبانوی هنرپرور از آکادمی‌ها و محافل و مجالس و فستیوال‌های کشورهای کمونیستی و سوسیالیستی و بقیه از پکن و مسکو و پراگ گرفته تا نیس و کان و مونت کارلو، جایزه‌ای بزرگ و کوچک گرفته بودند هم، به میان مردم آمده بودند و حالا زیر شاخه‌های لخت درخت‌های چنار با معشوقه‌‌های‌شان که سکرترشان بودند، قدم می‌زدند. دسته‌دسته بودند. همه بودند. همه‌شان را می‌شناختم. همه هنردوستان جهان، این جایزه‌بگیرهای جهانی را می‌شناختند. دیدنشان دلم را زد. از دانشگاه زدم بیرون.

**ته دلم راضی نمی‌شد نام بازرگان را کنار نام خمینی به زبان بیاورم

دسته بزرگی از سی‌متری بالا می‌آمد. دسته می‌غرید و می‌آمد. زدم به دسته. دسته فشرده بود. شعار دسته، محکم و قرص و کوبنده بود:

به سلطه‌جویان شرق و غرب

فروش خاک ایران، هرگز

جمهوری اسلامی، آری

حکومت خودکامان، هرگز

می‌گفتیم و می‌رفتیم. از جلوی دانشگاه گذشتیم و رفتیم پایین و از شاه هم گذشتیم و نرسیده به بهارستان، دسته متوقف شد. تمام میدان بهارستان تا شاه‌آباد و استانبول و شاه، مملو از جمعیت بود.

ناگهان شعار عوض شد و شد:

خمینی، بازرگان پیروز است

پهلوی، بختیار نابود است

دسته در جا پا می‌کوبید و می‌غرید حالا همه عصبانی بودند. من نمی دانم چرا ته دلم راضی نمی‌شد نام بازرگان را کنار نام خمینی به زبان بیاورم؟ شاید ریشه در سال‌های سرد دور داشت.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس